مدیریت. موفقیت. داستان کوتاه. شعر و...
به نام دوست که هر چه داریم از اوست

وقتی لقمان پسرش را نصیحت می کند !

روزی لقمان به پسرش گفت : امروز به تو سه پند می دهم که کامروا شوی :

 



ادامه مطلب...
ارسال توسط کاظم احمدی

عاشق پول پرست

آن شنیدم که در ایام قدیم آدم بسیار خسیس و کنسی عاشق زیباصنمی خوب رخ و ماه وش و زهره جبین گشت غمین گشت ز هجر رخ آن یار و بسی زرد شد و زار وبه اندوه گرفتار. بسی طرح پی دیدن و بوسیدن و بوئیدن او ریخت بسی حیله برانگیخت که تا ساخت دگر یار و مددگار و هوادار خود آن سرو روان را.



ادامه مطلب...
تاریخ: چهار شنبه 11 آبان 1390برچسب:شعر طویل,حکایت منظوم,بحر طویل,داستان کوتاه,
ارسال توسط کاظم احمدی

 

بیصدا شیپور

بیا بار دگر ای اشغری مردانه برخیژیم و با منقل نیاویژیم و طرحی نو درانداژیم و بنیادش برانداژیم و آتش را درون حُقه انداژیم و...

 



ادامه مطلب...
ارسال توسط کاظم احمدی

میهمانی

 

منعقد بود یکی مجلس مهمانی بسیار مجلل که در آن گشته مهیا ز غذاهای گوارا و پلو ها و خورشهای مهنا و بسی قاب پلو بود و چلوبود که هر سوی ولو بود.

 



ادامه مطلب...
ارسال توسط کاظم احمدی

با سلام

در این پست 5 داستان کوتاه مدیریتی قرار داده شده است که امیدوارم مورد پسند دوستان قرار گیرد.



ادامه مطلب...
ارسال توسط کاظم احمدی

سخنی با دوستان بازدید کننده:

دوستان این دو داستان کوتاه را از دست ندهید. تبلیغ نمی کنم برای بالا بردن آمار وبلاگ. و پس از خواندن آنها چند لحظه فکر کنیم ببینیم رفتار ما چگونه است و چه اندازه به تلاش نیاز داریم تا به نقطه ایده آل برسیم.

داستانها را در ادامه بخوانید و نظراتتان را از من دریغ نکنید.

با تشکر: ک.ا



ادامه مطلب...
ارسال توسط کاظم احمدی

پدرم و رادیوی کوچکش

قادر مرادی

پدرم رادیوی کوچکی داشـت که شـب و روز با آن سـرگردان بود. هـمیشـه که رادیو می شـنید، رادیو را به گوشـش می چسـپاند، سـیم هوایی شـکسـتهء آن را بلند می کرد و بایک دسـت دیگر گوتک عـقربهء رادیو را آهـسـته، آهـسـته و بسـیار با دقـت و احتیاط می چرخاند تا صدای رادیو صاف تر شـود و بتواند خبر ها را درسـت تر بشـنود.



ادامه مطلب...
ارسال توسط کاظم احمدی

دم گاو را بگیر!

مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر کشاورزی بود. مرد کشاورز به جوان گفت: برو در آن قطعه زمین بایست، من سه گاو نر را آزاد می کنم، اگر دم یکی از این گاوهای نر را بگیری من دخترم را به تو می دهم....



ادامه مطلب...
ارسال توسط کاظم احمدی

حکایت قورباغه ها

مارها قورباغه ها را می خوردند و قورباغه ها غمگین بودند. قورباغه ها به لک لک ها شکایت کردند.

لک لک ها مارها را خوردند و قورباغه ها شادمان شدند. لک لک ها گرسنه ماندند و ...



ادامه مطلب...
ارسال توسط کاظم احمدی
دوستان
یکی از روزهای سال اول دبیرستان بود. من از مدرسه به خانه بر می گشتم که یکی از بچه های کلاس را دیدم. اسمش مارک بود و انگار همه‌ی کتابهایش را با خود به خانه می برد.
با خودم گفتم: 'کی این همه کتاب رو آخر هفته به خانه می بره. حتما ً این پسر خیلی بی حالی است!'
من برای آخر هفته ­ام برنامه‌ ریزی کرده بودم....


ادامه مطلب...
تاریخ: سه شنبه 30 فروردين 1390برچسب:داستان کوتاه,دوستان,همکلاسی,خودکشی,
ارسال توسط کاظم احمدی
برنامه نویس و مهندس

یک برنامه‌نویس و یک مهندس در یک مسافرت طولانى هوائى کنار یکدیگر در هواپیما نشسته بودند. برنامه‌نویس رو به مهندس کرد و گفت: مایلى با همدیگر بازى کنیم؟ مهندس که می‌خواست استراحت کند محترمانه عذر خواست و رویش را به طرف پنجره برگرداند و پتو را روى خودش کشید. برنامه‌نویس دوباره گفت:



ادامه مطلب...
ارسال توسط کاظم احمدی

اشتباه

کارمندی به دفتر رئیس خود می‌رود و می‌گوید: «معنی این چیست؟ شما 200 دلار کمتر از چیزی که توافق کرده بودیم به من پرداخت کردید.»

رئیس پاسخ می دهد: «خودم می‌دانم، اما ...



ادامه مطلب...
تاریخ: دو شنبه 22 فروردين 1390برچسب:داستان,داستان کوتاه,اشتباه,
ارسال توسط کاظم احمدی
فرار از زندگی
روزی شاگردی به استاد خویش گفت:استاد می خواهم یکی از مهمترین خصایص انسان ها را به من بیاموزی؟ استاد گفت: واقعا می خواهی آن را فرا گیری؟ شاگرد گفت: بله با کمال میل. استاد گفت: پس آماده شو با هم به جایی برویم.


ادامه مطلب...
تاریخ: دو شنبه 22 فروردين 1390برچسب:داستان کوتاه,داستان,فرار از زندگی,درس زندگی,
ارسال توسط کاظم احمدی
مردم چه می گویند ؟؟
 
می خواستم به دنیا بیایم، در زایشگاه عمومی، پدر بزرگم به مادرم گفت: فقط بیمارستان خصوصی. مادرم گفت: چرا؟... گفت: مردم چه می گویند؟!...

می خواستم به مدرسه بروم، مدرسه ی سر کوچه مان. مادرم گفت:


ادامه مطلب...
تاریخ: دو شنبه 22 فروردين 1390برچسب:داستان,داستان کوتاه,مردم چه می گویند,,
ارسال توسط کاظم احمدی
شگرد پسرک در مقابل نادر شاه
زمانی که نادر شاه افشار عزم تسخیر هندوستان داشته در راه کودکی را دید که به مکتب می‌رفت. از او پرسید: پسر جان چه می‌خوانی؟
- قرآن.
- از کجای قرآن؟
- انا فتحنا….
نادر از پاسخ او بسیار خرسند شد و از شنیدن آیه فتح فال پیروزی زد.


ادامه مطلب...
تاریخ: یک شنبه 21 فروردين 1390برچسب:داستان کوتاه,پسرک و نادرشاه,سخاوت,
ارسال توسط کاظم احمدی
نه به جنیفر لوپز!
هیزم شکنی مشغول قطع کردن یه شاخه درخت بالای رودخونه بود، تبرش افتاد تو رودخونه.
وقتی در حال گریه کردن بود، یه فرشته اومد و ازش پرسید: چرا گریه می کنی؟
هیزم شکن گفت: تبرم توی رودخونه افتاده.
فرشته رفت و با
....


ادامه مطلب...
ارسال توسط کاظم احمدی
حکایت خدا و گنجشک
روزها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت.
فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت: " می آید، من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی ام که دردهایش را در خود نگه می دارد و سر انجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست....


ادامه مطلب...
تاریخ: یک شنبه 21 فروردين 1390برچسب:داستان کوتاه,حکایت,خدا و گنجشک,امتحان الهی,
ارسال توسط کاظم احمدی
همیشه یک راه حل وجود دارد
روزگاری یک کشاورز در روستایی زندگی می کرد که باید پول زیادی را که از یک پیرمرد قرض گرفته بود، پس می داد.

کشاورز دختر زیبایی داشت که...


ادامه مطلب...
تاریخ: یک شنبه 21 فروردين 1390برچسب:داستان کوتاه,یک راه حل,دختر زیبا,
ارسال توسط کاظم احمدی
آخرین مطالب

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 9 صفحه بعد